محمدمحمد، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
امیرامیر، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه سن داره

محمد و امیر عزیز دل

عمو فیتیله

محمد آقا رفته بغل عمو فیتله ها عکس گرفته مامان قربونش بشه چه ذوقی می کنه از طرف موسسه ای که مامان توی اونجا مشغول بود محمد و مامانش رو دعوت کردن فرهنگسرای دختران ما هم از کرج امدیم ولی برگشتنی وقتی که امدم در ماشین رو باز کنم دیدم که یک نفر به ماشینمون زده و رفته عجب تصادفی جشن رو به مامان محمد زهر کرد.   ...
22 آذر 1391

فوت مادربزرگ

روز جمعه رفتیم خونه عمو محسن دوست بابای محمد با عمو علی عشق محمد ،خوب بود در کل به همه خوش گذشت مخصوصا به بچه ها من هم تا صبح بیدار بودم یعنی تا خود ساعت 6 که خاله مرضیه محمد زنگ زد گفت مادربزرگ فوت کرده    من هم کلی ناراحت شدم و با محمد رفتیم پایین و برای مراسم ختم آماده شدیم تابه بانو کمک کنیم در  کل هفته زیاد خوشی نیود محمد جونی مادربزرگم تو رو خیلی دوست داشت البته ناگفته نمونه به غیر از روز اول که تو یک مقدار کلافه شدی بقیه این دو روز خیلی بهت خوش گذشت مخصوصا روز آخر که از پله ها بالا و پایین می رفتی   ...
22 آذر 1391

سالگرد عقد

روز جمعه ساگرد عقد من وبابات بود عزیزم،من با بابای مهربونت توی تاریخ 17 آذر 84 با هم عقد کردیم با هم قسم خوردیم که در هر شرایطی با هم مهربون و هم دل باشیم    و عزیز دل مامان که ثمره این زندگی شیرین تو هستی دلبند مامان و چشمانت رازِ آتش است. و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد.   شما امروز خیلی خیلی پسر عاقل و خوبی بودی البته شایان ذکر که به خاطر اون دوچرخه ای   که بابابزرگ مهربونت برات خریده اینقدر خوشحالی که همه اش در حال شعر خواندنی میگی دوچرخه قشنگ من   پسر عزیزم تمام می شود تمام ناگفته های من فقط چند نقطه چین باقی می ماند تا حرف های سادگی هایم را دوباره ت...
18 آذر 1391

مریضی دوم پاییز

سلام امروز محمد جون یک مقدار حال نداره نمیدونم چرا سرفه می کنه من فکر می کنم به خاطر هوا باشه یک مقدار هم گلوش چرک داره ای وای دوباره مریضی مامان جونی شما هر دو ماه یکبار مریض می شی به قول بانو (مامانی)تا یک ذره میای لوپ در بیاری این طوری دوباره ضعیف میشی چون مامانت دیروز تو رو برد پارک بعد وسط راه متوجه شد که شما دارید دستون می گنید توی دهانتون خیلی ناراحت شد شما هم قول دادین که دیگه این کار رو نکنید محمد جونی مامان خیلی ناراحت چون شما مریض شدین همش می خوابید تازه امشب هم زود خوابیدن     ...
18 آذر 1391

دلم جون بگیره

امروز صبح که از خواب پاشدی با خنده پاشدی و مامان رو بغل کردی گفتی من عاشقتم مامان هم مثل همیشه تو رو بوسد گفت دوست دارم                      بعد گفتی بریم چای نبات بخوریم بانو گفته که دلمون جون بگیره من هم کلی بوست کردم ...
14 آذر 1391

شیرین زبانی

محمد جون داره فیلم آموزشی بانی نی رو میبینه که در مورد رنگهاست کلمه پیانو رو اینطوری تلفظ می کنه پیگانو امد به من و باباش گفت که من پیگانو سفید دارم من بابای محمد هم کلی خندیدیم به خاطر این حرفش که کلی برای ما بامزه بود تا حالا این حرفو نزده بود     بعضی مواقع میای من و بابات رو بغل می کنی از ته دل می گی دلم برات تنگ شده فرشته کوچیکم تو چقدر مهربونی دوست دارم               ...
14 آذر 1391

شمشیر زن

محمد آقا تازگی شمشیرش بر می داره مامان رو دستگیر می کنه تا دلش می خواد مامان رو می زنه مامان هم به اون هیچی نمی گه همیچه خوبه تا موقعه که محمد با باباش یکی نشه ولی اگه با هم دست به یکی کنن مامان بیچاره حسابی کتک می خوره این هم از پسر یک دونه مامان ...
14 آذر 1391

سندریلا

محمد تازگی فیلم سندریلا خیلی دوست داره می اید که مثل اون جادوگر عمل کنه یک شب که مهمون داشتیم خاله زهره می خواست بیاد خونه جدیدمون محمد هم کلی مامانش رو اذیت کرد با شیطنت های بچهگی مامانی داشت که جوجه چینی درست می کرد و اونها رو داخل سیخ چوبی می کرد بعد محمدامد گفت به من دو تا بابیلیبو بده مامان اولش چیزی متوجه نشد ولی با اشاره محمد دوتا از مامان گرفت به مامانش گفت کلاه تولدم کو می خوام بذارم محمد چوب ها گرفته بود دستش و مثل اون جادوگره با چوبها بازی می کرد تو مثل یک فرشته زیبا همیشه به زندگی من طراوت می بخشی ...
14 آذر 1391

شعر خدا

محمد جونی من سعی کردم یک شعر جدید به شما یاد بدم اون هست کی هست خدا اینقدر شعر قشنگ می خوانی که من لذت می برم قرار که صدای قشنگ تو ضبط کنم البته نباید حواست باشه دویدم دویدم به یک سئوال رسیدم کی توی دنیا ماهی می ده به دریا برف و تگرگ میسازه به درخت برگ می ده به موش دم درار می ده به ادمه خواب می ده آفتاب و مهتاب می ده جواب تو آسمونه خدای مهربونه هر بچه ای می دونه ...
14 آذر 1391

بازی جدید

امروز من و محمد با هم رفتیم خانه مادر بزرگ محمد(همان بانو محمد) زمانی که رسیدیم کوثر و مرضیه خواهر من هم بود بچه ها اول با هم بازی کردن ولی بعد به شیطنت آنها جون گرفت من و مرضی خواهرم سعی کردیم با انها بازی کنیم برای همین بازی  آلیسا الیسا بازی رو با آنها بازی کردیم خیلی خوش گذشت محمد جون خیلی دوست دارم  
13 آذر 1391